چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا

متن مرتبط با «ای وای از این همه احساس» در سایت چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا نوشته شده است

متیو-اینتل-خیر

  • از هفت صبح اتومات ذهنم بیدارم کرد. الان هشت صبحه هنوز تو جامم. میکروسکوپ تا ظهر دست ویش هست و بابت همین عجله ندارم صبح برسم. با اینکه تازه سه شنبه ست حس میکنم چه خسته ام!!  حس میکنم روزها خیلی سریع دارن میگذرن و با اینکه من سعی میکنم کارامو انجام بدم اما انگار کش اومدن. خدایا میشه به من توان و انرژی و روحیه بدی این سال اخر دکترا به خیر و خوشی تموم بشه. بقیه رو دارم از داخل اتوبوس مینویسم: برای خودم چندتا کار جدید تراشیدم که انگیزه و انرژیم بالا بره و دچار روزمرگی نشم. مثلا یه دانش اموز دبیرستانی ایمیل زده بود که علاقه داره برای تابستون به لب ما جوین شه و با ریسرچ ما اشنا بشه. من هی میگفتم جواب بدم جواب ندم. خلاصه جواب دادم و استادمو منشن کردم گفتم این تصمیمات از حوزه من خارجه و استادم باید تصمیم بگیره. بعد استادم اومد گفت خودش اوکیه اگه من حاضرم درسش بدم. منم گفتم من میخوام منتورش باشم و مسیولیت اموزش دادنش با من. که استادم قبول کرد و کارای مقدماتی ورود این دانش اموزه رو انجام داد. حالا تابستون دیگه احتمالا این دانش اموزه میاد؛ اسمش هست متیو؛ و یه بخش از تایمم صرف اموزش دادن به اون میشه. البته منم محض رضای خدا دارم موش نمیگیرم، توی رزومه م میره که من منتور این شخص بودم و مثلا استادم توی توصیه نامه هاش برای من اینو قید میکنه. دیگه اینکه از استادم پرسیدم میتونم برای پاییز بشم TA برای درسی که میده؟ (یعنی بشم کمک استاد و برای نمره دهی و اینا بهش کمک کنم). جوابی که خودم از قبل میدونستم رو بهم داد. که تو گروه ما فقط دانشجوهای لیسانس میتونن کمک استاد بشن و نه دانشجوهای دکترا (کلا هم ماها سورس حقوقمون از درس دادن نمیاد، از ریسرچ کردن میاد). اما گفت اگه , ...ادامه مطلب

  • این نیز بگذرد

  • وسط روز اومدم یه غری بزنم. کارمو دوست دارم اما ازینکه مدام لحظه به لحظه باید گزارش بدم به استادم خسته ام. استادم استاد خوبیه اما کار کردن باهاش چندانم اسون نیست. هر ساعت از شبانه روز ممکنه تلفنت زنگ بخوره یا ازت بخواد بیای میتینگ یهویی. شایدم چون گردنم درد میکنه حساس شدم. در ضمن پروسه چاپ کردن مقاله خیلی سخته. ادمو پیر میکنه. به صورت مرسوم بچه ها دو یا سه بار نهایتا به عنوان نویسنده اول همه ی کارا رو صفر تا صد میکنن؛ نه اینکه شش بار هفت بار هشت بار. ازینکه پیپر زیاد دارم خوشحالم اما حجم کارش چلاقم کرده. واقعا شونه هام تکون نمیخوره. تو اینستا چی به نظر میام؟ دختره امریکاست نون میپزه اشپزی میکنه بافتنی میبافه. واقعیت چیه؟ حداقل ده تا دوازده ساعت در روز کار میکنه و مدام داره به استادش جواب پس میده و چلاق شده. جمله ی استادم یادم میاد: بعدا سر کار بخوای بری نگاه میکنن چند تا پیپر داری و کجا چاپ کردی. بعد شروع میکنه ایمپکت فکتور ژورنال های پیپرهای منو یاداوری کنه تا مثلا هایپ می آپ. تموم میشه تموم میشه. منم یه روز سر کار واقعی میرم، گردنم بهتر میشه، قرضامو میدم، مسافرت میام صوم.عه. سرا و همه چی بهتر میشه. پایان غر. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • در ستایش بافتنی

  • خب خلاصه اومدم بنویسم. از این روزا چه خبر؟ ۱- هی در حال انتظار به سر میبرم. اگه یادتون باشه کلا تو ایام کریسمس ۳ تا پروژه سابمیت کردیم. توی دوتاش خودم هد بودم؛ تو یکیش بیشتر فرم مشاور و مادربزرگ داستان و نویسنده سوم. اینی که نویسنده سوم بودم رو کاراش رو انجام دادیم و ورژن آنلاینش در اومد. اما نگم که هر روز چقدر منتظر اون دو تای دیگه هستم که پروژه های اصلیم هستن. نه از روی اینکه بهشون احتیاج داشته باشم، بابت اینکه روشون زحمت کشیده بودم. و در واقع یکیش بچه ی اون یکی ه (کاره نتایجش زیاد شد دوتاش کردیم). ایشالا این هفته خبرای خوب بگیرم. ۲- دیگه اینکه چند وقت پیش خیلی حس کردم توخالی و پوچ شدم. هیچ چیز جدیدی دارم یاد نمیگیرم و فقط یه سری مسائل روزمره داره برام تکرار میشه. یهو به ذهنم زد شاید یاد بگیرم ببافم بهم کمک کنه حس بهتری داشته باشم. من اخرین بار شاید ده سال پیش سعی کرده بودم چیزی ببافم. فقط زیر و رو بافتن بلد بودم و هر بار به اصطلاح میخواستم چیزی ببافم نمیتونستم و میدادم مامانم تمومش میکرد. این بار اما گفتم اگه از پس یه بافتنی برنیام همون بهتر که هیچ زنده نباشم. سرمو انداختم رفتم دو تا کلاف و یه میل خریدم. بعد از دیدن چند تا ویدیوی اموزشی؛ یه کلاه و شالگردن برای خودم بافتم و هی به خودم افتخار کردم. الانم دارم تلاش میکنم یه ژاکت هم برای خودم درست کنم. خیلی حس خوبیه خیلی. از وقتی خودمو با بافتنی به چالش کشیدم دیگه میدونم یه راه برای اینکه احساس خوبی به خودم داشته باشم چیه: یه مهارت جدید یاد بگیرم. حس مبکنم شاید بعدها بچه ام از داشتن یه مامان که بلده براش پولیور ببافه خوشحال تر میشه، تا یه مامانی که فقط یه دکترا داره. ۳- چند روز پیش خونه دوستم مهمون بودم و دو ت, ...ادامه مطلب

  • روزهای گذشته/ تعطیلات شکرگزاری

  • بعد از چند وقت سلام. پژمان برای تعطیلات روز شکرگزاری اومد اینجا. ده روزی موند و رفت. ایشالا دوباره تا دو هفته ی دیگه میاد برای تعطیلات کریسمس. تعطیلات شکرگزاری خوب بود. عموما فیلم و سریال نگاه کردیم. چند باری خرید رفتیم، یه بارم رستوران، یه بارم یه مهمون دعوت کردیم. آها پژمانم مجبورش کردم واکسن های فلو و کووید رو بزنه.  خود روز شکرگزاری هم برای اولین بار بوقلمون درست کردم و راضی بودم. هر بار پژمان میره حس میکنم پیر میشم. از شدت اضطراب و ناراحتی نمیتونم تمرکز کنم و به شدت حالم بد میشه. اون روزم که رفت بعدش من رفتم دانشگاه ولی نتونستم تست بگیرم، دستام میلرزید و دهانم خشک میشد و تپش قلب میگرفتم. خوبیش اینه که سریع سعی میکنم خودمو جمع کنم. فرداییش حالم بهتر بود. تو پست های قبل نالیده بودم در مورد پروژه هام. تا حد خوبی خوب جلو رفتن، اگه اتفاق غیرمترقبه ای نیفته، تا چهارده دسامبر ایشالا سابمیت بشن. این اخرهفته رو مدام داشتم رو پیپرم کار میکردم. تا حدی که دیروز شنبه سردرد وحشتناکی گرفتم که اصلا خوب هم نمیشد. فردا باید برم دانشگاه. کلی کار همچنان دارم. همه ش شب های یکشنبه دیگه دلهره ی هفته ی پیش رو رو میگیرم. اها یه تبلت سامسونگ گرفتم. گرفتم که تشویق بشم کتاب بخونم. اما اینقدر سرم شلوغ بوده فقط تونستم روشنش کنم و اصلا باهاش کار نکردم. من هنوز فکر میکنم با به دنیا اومدنم حق کسی رو تو دنیا خوردم. شاید یه نفر دیگه ای جای من میبود و حداقل خوشحال تر میبود. از اینکه استادم ازم راضیه خداروشکر ازینکه تبلت خریدم ازینکه پژمان هست ازینکه هر بار اراده کنم میرم سفر ازینکه اون قضیه ی بزرگو شروع کردم و خلاصه که به پایان میرسه ازینکه حداقل داداش و مامانم دوستم دارن چیزهایی زیادی هست که شکرگزارم, ...ادامه مطلب

  • اینطوریا

  • نمی دونم چرا نمینویسم. از کنفرانس از پروژه هام. این روزا کمی دیس اپوینتد و دیس کارجد شدم. دلیل چندان محکمی هم نداره و میدونم بعدا بابتش پشیمون میشم. چیزای خوب میشه اینکه پژمان برای تعطیلات روز شکرگزاری میاد. امیدوارم تا اون زمان یکی از پروژه ها رو جمع کنم. یعنی من دارم تنبلی نمیکنم اما انگار برخی چیزا باید طول بکشن. اها یادم اومد یکی از دلایل ناراحتیم چیه. طبق محاسباتم می بایست بتونم برای جایزه ای که پارسال بردم مجدد اپلای کنم. اینطوری که پیش رفت دیگه نمیشه. یکی از چیزای دیگه که رو اعصابمه یه جایزه ی دیگه ست که براش اپلای نکردم توی کنفرانس، و جایزه رو رندوم به یکی دادن و دختره اصلا تعجب کرده بود چطور جایزه رو برده. استادمم ناراحت بود که چرا اینو اپلای نکردی و جایزهه چون متقاضی نداشته رندوم بدنش به یکی که اصلا نه پیپر داره نه روحش خبر داره. گفتم کنفرانس. تو کنفرانس هم خوب ظاهر نشدم. بگذریم. با اون سرماخوردگی وسط مسافرتم همه چی سخت تر شد. بهتره اینقدر سخت گیر نباشم. مگه بقیه دارن چیکار میکنن که من اینقدر به خودم سرکوفت میزنم؟ اما من بقیه نیستم. من جون کندم اینجا باشم. خب ناله بسه.  ایشالا تا موقع روز شکر گزاری این پروژهه بسته میشه با کیفیت خوب. و تا شروع سال جدید اون یکی پروژهه. بهتره شکرگزار و خوشحال باشم. چون پاییز قشنگه پژمان هست من سالمم و غیره و ذلک. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • انتهای تابستون

  • اصلا نمیدونم چرا اومدم ازمایشگاه. با اوبر هم اومدم.  پروپوزال رو که دادم و منتظر کارکشن هستم. سه شنبه ی بعدی اسلایدها رو تحویل میدم، تا الانشم تا ۹۰ درصد حاضره. بعد میمونه تمرین و اینا کنم که خوب بتونم بگم. تابستون بورینگی بود.  بعضی اوقات نگرانم که زود بخوام دکترامو بگیرم، بعضی اوقات واقعا دلم میخواد فرداش همه چی تموم بشه. حس میکنم دیگه برای بکن نکن های استادم پیر و کلافه ام. و جالبه که فقطم از من انتظار داره حتی کارای ریزو. واقعیت اینه که بقیه اصلا براشون مهم نیست. نوزت رفته کالیفرنیا یه هفته ریموت کار کنه. آدریانم که هیچی، کلا نمیاد! من نمی دونم سر میتینگ های هفتگی چی تحویل میده چون واقعااااا من میبینم کاری داره نمیکنه. پژمان احتمالا شنبه میره. فردا با دوستم و مامانش میریم باربی رو ببینیم. چون همه دارن میبینن ما هم عقب نیفتیم. نمی دونم چرا اینقدر بی حوصله و بی انگیزه شدم. همه چیز حوصله سر بر شده. اصلا نمی دونم اینده چی میشه. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بعد از امنحان

  • روزهای شلوغی رو داشتم. همون روزی که قرار بود جایزه بگیرم، ارائه هم داشتم. از شب قبلش کلی استرس داشتم اما طبق معمول استرس بیخود. استادم به پژمان هم گفت و اون هم اومد سر کلاس نشست و ارائه م رو دید. بعد دیگه هی سرم شلوغ تر شد چون هم داشتم رو پروژه کار میکردم هم دیروز امتحان داشتم و امروز یه میتینگ سخت. امتحان رو خیلی عالی دادم. در واقع سه روز تمام براش خوندم و الان نمره ش اومد و کامل شدم. این دیگه آخرین امتحان کورسی دوره دکترام بود و دیگه فقط میمونه ریسرچ. صیح رفتم دانشگاه و جنگی تا ظهر کار کردم برای میتینگ. میتینگ هم به خیر گذشت و استادم تو میتینگ گفت خیلی امتحانتو خوب دادی. بله عزیزم الکی ننشستم سه روز تمام ویدیوهای کلاس ها رو ببینم و نوت بردارم که، می خواسنم تو متوجه بشی من چقدر خفنم :)) دیگه بعد میتینگ اومدم خونه چون ساعت 6 با کریسیتین قرار داشتم بریم قهوه بخوریم. کریستین همسر دوست پژمان هست و امریکاییه. دختر خوبیه. دو ساعت تمام حرف زدیم بعد اورد منو خونه گذاشت. دیگه اینکه فردا هم میرم دانشگاه و 5 دوباره میتینگ داریم. نمی دونم برم حضوری یا نه میتینگم اور زوم هست منتها میگم من که از جمعه مرخصی ام. بذار این روز آخر هم برم حلالش کنم. بله جمعه صبح پرواز دارم برای شیکاگو. سه روزی شیکاگو میمونیم، بعد میریم خونه ی پژمان. اگه خدا بخواد البته. خیلی این روزا خسته شدم. ایشالا خستگیم در میشه با این یه هفته مرخصی. الهی آمین. خدایا مراقب مامانم باش. این روزا هی تو حلوت گریه کردم و هر اهنگی شنیدم چشام اشکی شد. خدایا مراقبش باش. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • تعطیلات بعد از ترم

  • بلیط رفتن به شیکاگو رو گرفتم ^_^ از استادمم اجازه گرفتم که ۶ روز نباشم. خب حالا باید تمرکز کنم روی پروژه ی درسم و ارایه ش، رو امتحان همین کورسی که دارم، نوشتن مقدمه ی پروپوزال،  و تمرکز روی ریسرچم. باید این یک ماه رو سخت کار کنم تا بعد مسافرت خوش بگذره. برای همینه دیشب فقط چهار ساعت خوابیدم و از صبح اومدم دانشگاه. دارم باز چاق میشم :( خدایا من چرا همه ش باید نگران وزنم باشم ☹️ بخوانید, ...ادامه مطلب

  • گزارش این روزا

  • اووووف. خلاصه فرصتی پیدا کردم بیام بنویسم. ساعت 4 صبح هست اینجا و منتطر تایم سحری هستم. دیروز خیلی شلوغ بود. من شب قبلش بابت همین سحری خوردن و کلا بهم خوردن برنامه ی خوابم اصلا نخوابیده بودم و از طرفی دوست هندیمم 8 صبح دفاع داشت و چون دعوت کرده بود نمی  تونستم نرم. خلاصه که بدون هیج خوابی 7 صبخ رفتم دانشگاه. بعدش کارای ریسرج و کلاس و میتینگ، اونم با دهن روزه. دیگه قبل افظار رسیدم خونه (ایتحا افظار 7.50 هست) و حس میکردم دارم میمیرم. حتی بعد افطار بی حس بودم که احتمالا از بی خوابی بود. خلاصه که بعد افظار خوابیدم تا 2 شب و الان دیگه حس میکنم زنده ام! بعد سحری دوباره کمی می خوابم. این روزا، یه روزشو خونه ی دوستم با پژمان رفتیم افطاری. شب قبل ترش هم با آدریان رفتیم یه رستوران مکزیکی. بار اول بود پژمان و آدریان همو میدیدن. یه شب هم برنامه ی نوروز دانشگاه ما بود که رفتیم اونجا و پژمان دوست و همخوابگاهی دوره لیسانسشو دید که خانمش امریکایی بود. جفتشون اینقدر خوب و خونگرم و نایس بودن که حد نداشت. برای جمعه شب ما رو دعوت کردن خونه شون. من تا حالا خونه ی یه امریکایی نرفتم مهمونی. نمی دونم خودم باید چیزی بپزم ببرم یا نه. حالا شاید حلوا درست کردم بردم چون دوست پژمان هشت ساله که ایران نیومده و احتمالا حلوا ببینه خوشحال بشه. احتمالا گل هم بخریم براشون. ریسرچ هم خوب پیش میره. از میتینگ های زیاد خسته ام اما ایراد نداره نهایتا به نفعمه. خیلی تو فکر امتجان کندیدیسی هستم و میدونم که استادم استقبال می کنه. اما مجموعا حس میکنم اماده نیستم و هنوز شعور دکتر شدن ندارم! اگه بعدا فرصت کردم میام در مورد داتشجو پی اچ دی جدیده می نویسم که چقدر دلم براش کبابه. Ad, ...ادامه مطلب

  • خرده جنایت های زن و شوهری

  • میانترمه رو دادم. خوب بود. اصلا نیازی نبود کل اخر هفته مو براش کوفت کنم. اما حالا دیگه ایراد نداره گذشت. فردا هم این میتینگه رو بریم ایشالا شر این پروژهه کم شه کلافه م کرده.  دیگه اینکه کاهش وزنم خوبه و دوستم امروز بهم گفت کوچولو شدی. فعلا با استادم تو قیافه ام. موودم اینجوریه و فقط یه مدت ندیدنش حالمو بهتر میکنه. این پروژهه تموم شه میشه پروژه ی چهارمم که اینجا کار کردم. اره هنر کردی، نه تفریحی نه هیچی، هفته ای هزار ساعت کار کردی.  پژمان میاد بزودی و ایشالا خوش بگذره و هی عین کارد و پنیر از هم انتقام نگیریم و هی نره رو اعصابم. از اخلاقای خیلی منحصر به فردش اینه که هر چقدر بتونه گوشی دستشه و با کل خانواده ی من و خانواده ی خودش داره تلفنی حرف میزنه :| که من اصلا احساس امنیت نمی کنم و اعصابم خراب میشه. من حتی برام کافیه یک بار در هفته با مامانم حرف بزنم.  هی بگذریم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • درس یا خوشگذرانی مساله این است

  • به بقیه ی بچه های بایومدیکال ورودی های مختلف نگاه میکنم. مدام جشن و تولد دارن. صدای هر هر خنده شون کل طبقه رو بر میداره. تو آفیس مدام در حال حرف زدن و وقت گذرونی هستن. تعطیلات رو تعطیل میکنن. صبح دیر میان و اون ور میگن تا ۱۲ شب می مونیم (بی برنامه ان)، آخه به قول گیلکا مگه آخر درسه آخر کاره تا اون وقت شب.  من نمیگم لزوما متدشون بده، نمیگم بی سوادن یا اصلا کار نمی کنن. اما میگم اولویت اول زندگیشون درسشون نیست. اومدن به آمریکا و درس خوندن رو بهانه ای کردن که بتونن خوش بگذرونن و زندگی کنن. دارم واقعا انتقاد نمیکنم. دارن لذت میبرم از زندگیشون. چه بدی داره؟ امشب ساعت ۸.۵ شب رسیدم خونه. ۱۲ ساعت بیرون از خونه تو مسیر و خود دانشگاه بودم و به جرات میگم ۸ ساعتش رو کار مفید کردم. من کار کردن رو دوست دارم اما ته دلم گرفته. وقتی دارم میمیرم آخرین چیزی که از ذهنم میگذره اینه که درست از لذت های دنیوی استفاده نکردم! حس می کنم صورتم پیر شده. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • در باب حایزه و تعطیلات بهاره

  • دیروز که شنبه بود رو مشغول حل هوم ورکا بودم که خیلی زیاد بودن و قشنگ سرویس شدم. امروزم مدام داشتم رو ریسرچم کار میکردم. یعنی میتونستم شل کنم چون من ایتجا نویسنده دومم منتها دلم طاقت نیاورد. خلاصه که هیج تقریحی نداشتم. نه فیلمی، نه کتابی نه هیچی. حالا میتینگ فردا بگذره سعی میکنم فردا غروب یه کاری بکنم. استادم برای اون جایزه که چند پست پیش گفته بودم براش اپلای کردم (جایزه بهترین محقق سال در گروه بایومدیکال) خیلی امیدواره. برام نامه ی ریکام نوشته و فرستاده و بهم تاکید کرد که یه ریکام very strong برات نوشتم. فکر کنم اگه (خدای نکرده) نبرم اون بیشتر شکست روحی بخوره :)) دلم میخواد بهش دل نبندم اما هر روز بهش فکر میکنم. فکر کنم نتایح تا مارچ و آپریل اعلام بشه. اگه سال بالایی ها این جایزه رو ببرن دیگه خب ازشون متنفر میشم و بدین شکل ازشون انتقام میگیرم :دی خیلی چیزا دارم بنویسم. اما خسته ام و خوابم میاد. دلم میخواست قبل خواب یه مقاله ای رو بخونم.فکر نکنم بتونم. فردا صیح زودتر تصمبم دارم برم دانشگاه. قراره پژمان برای تعطیلات بهاره بیاد پیشم. برای همین میخوام کارامو خوب بکنم که وقتی میاد دلواپس نباشم. خوبیش اینه که میانترمم رو قبل این تعطیلات میدم. پژمان دوست داره بریم حایی این تعظیلاتو. البته اون تعطیله من که تعطیل نیستم. اون TA هست و با هر تعطیلی تعطیله. من RA هستم و استادم همیشه انتظار داره باشم. حالا جدای اینا، پول نداریم. بیچاره ایم فقیریم :)) جدی میگم. هر جا بخوایم بریم کلی هزینه میشه. من همین مسافرت ایرانم کلی کمرمو خم کرده.  حالا ببینیم چی میشه تا یک ماه دیگه. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • خبرهای خوب

  • مینویسم تا بمونه که اواخر سال ۲۰۲۲ هی اتفاقای خوب افتاد، هر چند که در طی سال روزای زیادیش چشمام گریون بود. پول مالیات فدرال رو خلاااااصه برام واریز کردن. اونم بعد از کلی پیگیری و تلفنی حرف زدن و... اینقدر خوشحال شدم که گریه م گرفته بود. مقاله م اکسپت شد در حالی که انتظار نداشتم اینقدر زود جوابش بیاد. فکر میکنم تو ایشو اول سال ۲۰۲۳ چاپ بشه. مقاله های قبلی م دو تا سایت تازه خورد که کلی بابتش خوشحال شدم. و از همه مهم تر،  پژمان یکشنبه غروب، که میشه کریسمس میرسه پیشم :) کلی خونه رو اماده کردم و خرید کردم و جا باز کردم براش. تقریبا باورم نمیشه و خوشحالم که تا دو روز دیگه اینجاست. . برنامه ریزی بعدیم تمرکز روی جایزه ای هست که دارم براش اپلای میکنم. هر سال به بهترین محقق گروه بایومدیکال جایزه میدن (هزار دلار) و از نظر استادم من شانسم بالاست که ببرم. حتی اگه جایزه رو نبرم، ایرادی نداره، اما تلاشمو براش می کنم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • روزهای با هم بودن

  • الان ۹ صبحهه و من سوار اتوبوس دارم میرم دانشگاه. خوشحالم تو اتوبوس فرصتی پیش اومده تا بنویسم. پژمان خونه خوابیده. جمله ی عجیبیه برام اما واقعیه. سال پیش این موقع دیگه از اومدنش نا امید شده بودم. هر چند به زودی میری شهر دیگه ای بخاطر دانشگاش، اما اینکه حداقل تو یه کشوریم نه توی دو تا قاره ی مختلف خوشحالم. . توی تعطیلات پرووف مقاله اومد و روش کار کردم. چند روزیه مقاله جدیده چاپ شده. اما از طرفی کمی هم خسته ام. اومدن پژمان و جمع و جور کردنش، کارای ازمایشگاه و مسایل زندگی ازم کمی انرژی گرفته. برای مثال، همینکه برای پژمان سیم کارت بگیرم کلی اذیت شدیم و داستان داشتیم. اول اینکه دو بار از یه شرکتی سیم کارت گرفتیم هر دوبار سیم کارت متعلق به یکی دیگه بود. بعد فهمیدیم سیم کارت های اینجا کلا به مدل گوشیش نمیخورن و سرویس ها درست کار نمی کنن. دیگه نهایتا قاطی کردم و رفتیم یه شرکتی و یه پلنی برداشتیم که گوشی همراهش میداد. گوشیه خفن نیست اما بازم تا ۱۵۰ دلار برام خرج برداشت، اما حداقلش اینه که دیگه گوشی و سیم کارت داره برای کاراش. الان درگیر گرفتن خونه براشیم. اما می دونم حل میشه. در واقع این فصلی که پژمان اومده فصل مناسبی برای خونه گرفتن نیست، و شهرشونم یه شهر دانشگاهی کوچیکه. بابت همینه خونه نیست یا کرونه یا دوره یا خلاصه یه ایرادی داره. دیگه دیروز حس کردم کلا دارم قاطی میکنم. بعد ارامشمو حفظ کردم رفتم باقلوا درست کنم. . خلاصه میگذره این روزا هم. اندکی صبر! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • این روزگار سخت گیر

  • اولین مواحهه م با اینکه نباشه اون غروبی بود که خسته از دانشگاه برگشتم، و اومدم خونه و دیدم نیست. دلم عجیب گرفت. بعد فهمیدم رفته بیرون تا برای روز زن برام گل بخره. وقتی برگشت چشماش می خندید و خوشحال بود. امروز دیگه رفت شهرشون. خیلی دارم سعی می کنم منطقی باشم، اما نشونه هاشو گوشه کنار خونه میبینم و دلم میگیره. بادکنکای روز تولدش، دست خطش، کفشی که نبرد، کتابا و برد گیم هاش، لباسایی که گذاشته اینجا بمونه. ما از اول به هم قول دادیم مانع پیشرفت هم نشیم. این شد که من زودتر اومدم آمریکا و یک سال و نه ماه تنها موندم تا اونم برسه، و الانم که اون اومده، رفت یه ایالت و شهر دیگه تا دکتراشو شروع کنه. زندگی همیشه به من سخت گرفته، اما تنها خوشحالیم اینه که تهش این سخت گرفتنا باعث شده محکم تر بشم. ***** خلاصه پزمان خونه پیدا کرد. خونه ی خوب و بزرگیه. هم اتاقیش هم پسر خوبی ه ظاهرا و دانشجوی همون دانشگاست. خوبی خونه ش اینه که هر اتاقی سرویس بهداشتی جدا داره و اینطوری وقتی منم برم اونجا مهمونی سختم نمیشه. یه سری لوازم دادم ببره که اول کار مجبور نشه خرید کنه. مثل دیگ و تابه و قاشق و چنگال و لیوان و ... ******* می خوام برای خودم یه بلندر دستی بخرم که منبعد راحت تر سوپ های دلخواهمو درست کنم. در واقع میخوام به خودم هدیه بدم! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها