گزارش این روزا

ساخت وبلاگ

اووووف. خلاصه فرصتی پیدا کردم بیام بنویسم.

ساعت 4 صبح هست اینجا و منتطر تایم سحری هستم.

دیروز خیلی شلوغ بود. من شب قبلش بابت همین سحری خوردن و کلا بهم خوردن برنامه ی خوابم اصلا نخوابیده بودم و از طرفی دوست هندیمم 8 صبح دفاع داشت و چون دعوت کرده بود نمی  تونستم نرم.

خلاصه که بدون هیج خوابی 7 صبخ رفتم دانشگاه.

بعدش کارای ریسرج و کلاس و میتینگ، اونم با دهن روزه.

دیگه قبل افظار رسیدم خونه (ایتحا افظار 7.50 هست) و حس میکردم دارم میمیرم. حتی بعد افطار بی حس بودم که احتمالا از بی خوابی بود.

خلاصه که بعد افظار خوابیدم تا 2 شب و الان دیگه حس میکنم زنده ام!

بعد سحری دوباره کمی می خوابم.

این روزا، یه روزشو خونه ی دوستم با پژمان رفتیم افطاری. شب قبل ترش هم با آدریان رفتیم یه رستوران مکزیکی. بار اول بود پژمان و آدریان همو میدیدن. یه شب هم برنامه ی نوروز دانشگاه ما بود که رفتیم اونجا و پژمان دوست و همخوابگاهی دوره لیسانسشو دید که خانمش امریکایی بود. جفتشون اینقدر خوب و خونگرم و نایس بودن که حد نداشت. برای جمعه شب ما رو دعوت کردن خونه شون. من تا حالا خونه ی یه امریکایی نرفتم مهمونی. نمی دونم خودم باید چیزی بپزم ببرم یا نه. حالا شاید حلوا درست کردم بردم چون دوست پژمان هشت ساله که ایران نیومده و احتمالا حلوا ببینه خوشحال بشه. احتمالا گل هم بخریم براشون.

ریسرچ هم خوب پیش میره. از میتینگ های زیاد خسته ام اما ایراد نداره نهایتا به نفعمه. خیلی تو فکر امتجان کندیدیسی هستم و میدونم که استادم استقبال می کنه. اما مجموعا حس میکنم اماده نیستم و هنوز شعور دکتر شدن ندارم!

اگه بعدا فرصت کردم میام در مورد داتشجو پی اچ دی جدیده می نویسم که چقدر دلم براش کبابه.

چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا...
ما را در سایت چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inthemoon1 بازدید : 76 تاريخ : جمعه 11 فروردين 1402 ساعت: 20:49