در ستایش بافتنی

ساخت وبلاگ

خب خلاصه اومدم بنویسم.

از این روزا چه خبر؟

۱- هی در حال انتظار به سر میبرم. اگه یادتون باشه کلا تو ایام کریسمس ۳ تا پروژه سابمیت کردیم. توی دوتاش خودم هد بودم؛ تو یکیش بیشتر فرم مشاور و مادربزرگ داستان و نویسنده سوم.

اینی که نویسنده سوم بودم رو کاراش رو انجام دادیم و ورژن آنلاینش در اومد.

اما نگم که هر روز چقدر منتظر اون دو تای دیگه هستم که پروژه های اصلیم هستن. نه از روی اینکه بهشون احتیاج داشته باشم، بابت اینکه روشون زحمت کشیده بودم. و در واقع یکیش بچه ی اون یکی ه (کاره نتایجش زیاد شد دوتاش کردیم). ایشالا این هفته خبرای خوب بگیرم.

۲- دیگه اینکه چند وقت پیش خیلی حس کردم توخالی و پوچ شدم. هیچ چیز جدیدی دارم یاد نمیگیرم و فقط یه سری مسائل روزمره داره برام تکرار میشه. یهو به ذهنم زد شاید یاد بگیرم ببافم بهم کمک کنه حس بهتری داشته باشم. من اخرین بار شاید ده سال پیش سعی کرده بودم چیزی ببافم. فقط زیر و رو بافتن بلد بودم و هر بار به اصطلاح میخواستم چیزی ببافم نمیتونستم و میدادم مامانم تمومش میکرد.

این بار اما گفتم اگه از پس یه بافتنی برنیام همون بهتر که هیچ زنده نباشم. سرمو انداختم رفتم دو تا کلاف و یه میل خریدم. بعد از دیدن چند تا ویدیوی اموزشی؛ یه کلاه و شالگردن برای خودم بافتم و هی به خودم افتخار کردم.

الانم دارم تلاش میکنم یه ژاکت هم برای خودم درست کنم. خیلی حس خوبیه خیلی.

از وقتی خودمو با بافتنی به چالش کشیدم دیگه میدونم یه راه برای اینکه احساس خوبی به خودم داشته باشم چیه: یه مهارت جدید یاد بگیرم.

حس مبکنم شاید بعدها بچه ام از داشتن یه مامان که بلده براش پولیور ببافه خوشحال تر میشه، تا یه مامانی که فقط یه دکترا داره.

۳- چند روز پیش خونه دوستم مهمون بودم و دو تا دوست افغان رو که زوج بودن هم دعوت کرده بود. خانم و اقا بودن و از دو سالگی ایران بزرگ شده بودن. خانم فارسی رو کاملا مثل ما صحبت میکرد، به جز معدود کلمات. آقا هم تا ۸۰ درصد مثل ما بود. خب طبیعی ه چون جفتشون همون ایران مدرسه رفته بودن. خانم ایران لیسانس میگیره و بعد برای کار میره کابل. چهار سالی اونجا زندگی میکنه و تو همون مدت عاشق کابل میشه. بعد بورسیه تحصیلی میگیره و برای ارشد میاد امریکا، در حالی که تازه با همسرش عقد کرده بوده. آقا هم لیسانس و ارشد رو هند گرفته بود و بعدا به عنوان همسر میاد امریکا و الان کار کاشی کاری میکرد اینجا. ازشون پرسیدیم چرا کاشی کاری، شما که تحصیلات داری. گفت چون درامدش خوبه و استرس کار کمتره. تا چند وقت دیگه قراره جشن عروسی بگیرن و بعد برن بوستون چون خانم جاب پیدا کرده بود.

بعد پرسیدیم چند ساله هی میگن نگین افغا..نی بگین افغا..ن قضیه ش چیه (ا.فغان واحد پولشون هست)؟ چون ما مثلا میگیم ایران و ایرانی، و تو زبونمون اون ی معنی بدی نمیده.

بعد اونا گفتن حتی ما افغان هم خوشمون نمیاد و در واقع هزاره ای هستیم. گفتن هزاره ها شیعه هستن و همه ش هم تو افغا..نستان از جانب دیگر اقوام مورد ظلم واقع میشن، مثلا به اتوبوس هاشون حمله میشه و ... و توضیحاتی در مورد هزاره ای ها دادن.

گفتیم حالا ما اف.غان و اف.غانی که نباید بگیم پس چه کنیم؟

گفتن همون افغانستانی بهتره. گفتیم باشه.

تجربه ی جالبی بود همصحبتی باهاشون؛ کلی چیز تازه یاد گرفتیم.

۴- حس میکنم کلی چیز دیگه بود باید در موردشون مینوشتم اما خواب چشامو داره میبره.

چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا...
ما را در سایت چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inthemoon1 بازدید : 24 تاريخ : جمعه 20 بهمن 1402 ساعت: 17:06