این نیز بگذرد

ساخت وبلاگ

وسط روز اومدم یه غری بزنم. کارمو دوست دارم اما ازینکه مدام لحظه به لحظه باید گزارش بدم به استادم خسته ام.

استادم استاد خوبیه اما کار کردن باهاش چندانم اسون نیست. هر ساعت از شبانه روز ممکنه تلفنت زنگ بخوره یا ازت بخواد بیای میتینگ یهویی.

شایدم چون گردنم درد میکنه حساس شدم.

در ضمن پروسه چاپ کردن مقاله خیلی سخته. ادمو پیر میکنه. به صورت مرسوم بچه ها دو یا سه بار نهایتا به عنوان نویسنده اول همه ی کارا رو صفر تا صد میکنن؛ نه اینکه شش بار هفت بار هشت بار.

ازینکه پیپر زیاد دارم خوشحالم اما حجم کارش چلاقم کرده. واقعا شونه هام تکون نمیخوره.

تو اینستا چی به نظر میام؟ دختره امریکاست نون میپزه اشپزی میکنه بافتنی میبافه.

واقعیت چیه؟ حداقل ده تا دوازده ساعت در روز کار میکنه و مدام داره به استادش جواب پس میده و چلاق شده.

جمله ی استادم یادم میاد: بعدا سر کار بخوای بری نگاه میکنن چند تا پیپر داری و کجا چاپ کردی. بعد شروع میکنه ایمپکت فکتور ژورنال های پیپرهای منو یاداوری کنه تا مثلا هایپ می آپ.

تموم میشه تموم میشه.

منم یه روز سر کار واقعی میرم، گردنم بهتر میشه، قرضامو میدم، مسافرت میام صوم.عه. سرا و همه چی بهتر میشه.

پایان غر.

چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا...
ما را در سایت چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inthemoon1 بازدید : 11 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 12:41