بی همگان به سر شود...

ساخت وبلاگ

از لحاظ تلاش کردن از خودم راضیم

حس میکنم مغزم با وضعیت جدید بیشتر کنار اومده و داره سعی میکنه اطلاعات جدیدی که بهش میدم رو راحت تر بپذیره

یادم میاد دوران دبیرستان کافی بود یک بار یک چیز رو ببینم تا همیشه تو ذهنم بمونه.

اما طی سال های دانشجویی؛ انگار که ذهنم تنبل شده باشه این قابلیتم به شدت افت پیدا کرد.

شاید روزی برای نوه هام تعریف کنم که دوران دانشجویی چه تبری به اطلاعات  و دانسته هام زد! که البته خودمم کم تقصیر نبودم

این روزها اگه بحث اقتصادی باشه نهایتا حرفو میکشونم به زبان خوندن

اگه علمی باشه دینی باشه در مورد آب و برق و گاز هم باشه تهش من یه جوری ربطش میدم که چه تاثیری میتونه در روند مطالعه زبانم داشته باشه!

در واقع اخلاقمه!

وقتی یه چیزی رو شروع کنم به حدی بهش فکر می کنم که تمام سلول های بدنمم ناخوداگاه به سمتش کشیده میشن.

در همین راستا هرچند همچنان آشپزی و فیلم دیدنم پابرجاست؛ اما متاسفانه رمان خوندنم تعطیل شده که از این بابت از خودم دلخورم.

چرا اینا رو مینویسم و همچنان هم دوست دارم این سطور رو ادامه بدم؟

چون هیچ دوستی نیست که باهاش حرف بزنم و به شدت احساس تنهایی می کنم.

خواهر و مادر و نامزد خب بحثشون جداست اما دوست چیزیه که این روزا خلا اش رو حسابی حس میکنم.


چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا...
ما را در سایت چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inthemoon1 بازدید : 163 تاريخ : سه شنبه 3 بهمن 1396 ساعت: 17:49