تولد-زیتون-خورشید گرفتگی

ساخت وبلاگ

خب به تاریخ ایران امروز دوشنبه 20 فروردین تولدمه. به تاریخ آمریکا فردا سه شنبه 9 آوریل تولده.

با پژمان تصمیم گرفته بودیم دوشنبه شب رو جشن بگیریم، منتها دیروز که یکشنبه بود هی پیغام های تبریک گرفتم از داداشم و خواهرم و خانواده ی پژمان، که یهو دیدم دلم تولد میخواد! به مانند دختری کوچک لج کردم تولد منو امروز بگیر. که این بنده خدا پژمان پاشد رفت برام گل و زیتون گرفت :)) بله زیتون! من عاشق زیتونم و زیتون های با کیفیت گیلان رو اینحا نمیشه به راحتی پیدا کرد. زیتون سبزها اکثرا بی طعم و مزه هستن و اصلا فکر نمیکنی زیتونه. یه فروشگاه اینجا تو بسته های خیلی کوچیک زیتون های ایتالیایی میاره، که فوق العاده ان! پژمانم خواسته خوشحالم کنه همراه گل برام زیتون خوشمزه خریده :))

خلاصه من اون وسط تا برگرده آماده شدم که برای افطار بریم رستوران. اینجا اذان 8:03 هست حدودا. ما تا رسیدیم حوالی 8 بود. رفتیم یه رستوران ترکی که بیکری هم هست و قرار شد کیک تولدم همونحا بگیریم. نه تنها زیتون، بلکه کیک خوشمزه هم که با ذایقه ما جور باشه اینجا به ندرت پیدا میکنیم. به به کیک های ا ش ه د ی! قرار گذاشتیم این بار که بیایم ایران، اول بریم ا ش ه د ی یا ا ل ف، کلی شیرینی بخریم و بخوریم بعد بریم خونه هامون! کیک های این بیکری رو پژمان خیلی دوست داره من اما نه چندان، اما حداقل از کیک های آمریکایی بهتره.

خلاصه، غدا گرفتیم و بد نبود غذاش. من غذای اون رستوران عراقی و لبنانی و بیشتر میپسندم. اما اینم خوب بود.

دیگه شب اومدیم و من هی خسته بودم و هی تند تندی میخواستم کیک رو ببرم. حدود دو سه ساعت بعد کیک رو فوت کردم و عکس تولد گرفتیم. و این شد از تولد امسال من. 33 تموم شد و وارد 34 شدم.

در واقع خودم حس نمیکنم اندازه دایناسور سن دارم. حسم مثل همون دوران 25 سالگیه. اما خب خودم میبینم که قیافه م جا افتاده شده.

امروز دوشنبه رو دانشگاه نرفتم. معمولا ازین حرکتا نمیزنم اما جمعه رو زیادی کار کردم و خستگیش هنوز تو تنم بود انگار. بعد اینکه امروز خورشید گرفتگیه و بیشتر دانشگاه نیمه تعطیله و همه ذوق دارن خورشید گرفتگی رو ببینن. دیگه منم خونه موندم که با پژمان با هم ببینیم. ته دلم یه جوریمه که نرفتم دانشگاه. اما بعد به خودم نهیب میزنم که تولدته مثلا لذت ببر.

خواستم یه عکس اینجا بذارم، سرویس آپلود بیان کار نکرد.

دیگه همینا، تا پستی دیگر بدرود!

چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا...
ما را در سایت چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inthemoon1 بازدید : 9 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 20:37