جمعه حرف تازه ای برام نداشت

ساخت وبلاگ

تصمیم گرفتم دیگه تا وقتی که جمعه های متفاوتی ندارم، برای اومدن جمعه ذوق نکنم و حتی اگه بهم بگن برو سر کار هم بگم چشم!

از فرط تکراری بودن جمعه هام و اینکه بازم کار جذابی نیست انجام بدم یا موقعیت بیرون رفتن نیست و.... بشینم باز فایل پایان نامه م رو بالا پایین کنم!!   البته این برای مصطفی خوشحال کننده ست و عقیده ش اینه که عالیه که من تو بدترین شرایط جسمی و روحی هم بازم کارای پایان نامه م رو انجام می دم! البته که این موضوع قابل توجهه که اگه خدای نکرده روزی قتل هم بکنم؛ مصطفی با افتخار سرشو بالا میگیره و میگه من بهت افتخار میکنم دخترم، تو تنها کسی بودی که میتونستی این کارو انجام بدی :|

این وبلاگ شده پر از آرزو برای آینده م. اینجاست که روانشناسا میان میگن در حال زندگی کن و از این شعرا. اما من در حال حاضر بیشتر حس کسی رو دارم که دنیا بهم نارو زده؛ زودتر می خوام صفحات زندگیم رو ورق بزنم ببینم خلاصه این پروردگار جهانیان چه نقشه ای برای ما چیده.

خسته شدم از تظاهر به خوشحالی. والا.

چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا...
ما را در سایت چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inthemoon1 بازدید : 138 تاريخ : جمعه 9 تير 1396 ساعت: 22:28