شرح حال

ساخت وبلاگ

خدای من. کی باورش میشه. کسی که هر بار میاد این صفحه ی پست جدید رو باز می کنه؛ دیگه اون دختر 19 ساله نیست که داشت روزای اول جوونیش رو با وبلاگ نویسی طی می کرد...

الان 26 ساله ام. دانشجوی ارشد و شاغل و مرتبه ی رضایت از زندگی م نسبیه.

نمی خوام باور کنم که اون قسمت از زندگیم که ازش وحشت دارم و کمابیش کم کم دیگه باید براش تصمیم قطعی بگیرم؛ نزدیکه و خواه ناخواه باید بهش تن در بدم. کاش میشد با عقل و هوشیاری ِ الانم دوباره به روزای 19-20 سالگی برمیگشتم.

بیشترین غصه و ناراحتی این روزام بحث شغلمه.

کجای زندگیم کم کاری کردم که به چیزی که می خواستم نرسیدم؟

سر کار رفتن تو روزای تعطیل رسمی

ساعت کاری بیش از ساعت اداره کار

حرف شنیذن از آدمایی که اصلا در حدش نیستن

همه ی اینا باعث میشه روز به روز فرسوده تر بشم.

از طرفی دیگه انرژی ندارم دنبال کار جدید بگردم و از یه طرف دیگه واقعا بدون در آمد مستقل زندگی کردن برام سخت شده( یعنی نمیتونم خونه بشینم و با پول تو جیبی زندگی کنم).

شدیدا خسته ام و فکر میکنم این همه تلاشی که برای درس خوندن کردم بی فایده ست

خوندن دکترا هم فایده نداره وقتی حتی با همین مدرکم هم شغل دلخواهم رو ندارم.

من هیچ وقت آدمی نبودم که با کم قانع باشم.

امیدوارم همینطور که خدا تا الان کمکم کرده، باز هم کمکم کنه به چیزی که می خوام برسم. الهی آمین.

چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا...
ما را در سایت چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inthemoon1 بازدید : 178 تاريخ : يکشنبه 21 خرداد 1396 ساعت: 1:06