مهمان مامان

ساخت وبلاگ

هی میخوام بنویسم فرصت نمیشه.

اول اینکه بگم پنحشنبه ی پیش دفاع آزمایشی رفتم و بد نبود. میتونستم بهتر باشم اما خب من همیشه ضعیف ترین مهارتم صحبت کردن بوده. چه به فارسی چه به انگلیسی. بیشترین ایراداتی که گرفتن چیزای سطحی بود. به قول استادم اینا فقط cosmetic هست. که مثلا فونتو بزرگ کن و رنگو عوض کن و اینا.

بعد جمعه یه میتینگ داشتیم که رویژن ها رو بررسی کنیم. که اونجا استادم گفت بهتره فلان تستو با فلان شرایط بگیری ببینی چطور میشه. منم با قیافه ی آویزوون قبول کردم. برای اولین بار یه میتینگو خونه مونده بودم، که مجیور شدم برم آزمایشگاه که وسایل تست گرفتنو آماده کنم.

بعد غروب برگشتم و کمی استراحت و دوباره تا نیمه شب هی درس خوندم به هوای اینکه فرداش قراره استراحت کنم اما زهی خیال باطل. اول که شنبه صبح نوبت سی تی اسکن داشتم و هی از 6.5 صبح هشیار بودم. بعدم که برگشتم اصلا خوابم نبرد.

دیگه دم ظهر بود که  یکی از بچه ها که ایالت دیگه دانشجوعه پیعام داد که من دارم میام شهر شما، اونجا جای دیدنی چی داره.

بعد خب من توضیخ دادم و حس کردم نیازه تعارف بزنم. من گفتم خب شام بیا اینجا. که گفت من تنها نیستم سه نفر دیگه هم همراهم هستن. من کمی گرخیدم چون اصلا خونه م آماده نبود و فکر کردم اگه بخوان برای خواب بمونن و من اصلا پتو و بالش اینا ندارم. و گفتم کاشکی حداقل زودتر میگفتی من میخریدم پتو بالش اینا.

بهش گفتم تشریف بیارید منم خوشحال میشم منتها هیچ وسیله ی خواب و اینا ندارم.

سرتونو درد نیارم. اومدن و شب هم موندن و من هرچی ملحفه اینا داشتم دادم و خودمم بدون پتو و بالش خوابیدم و تا صبح یخ زدم :)) (من شدیدا سرمایی هستم)

صبخ صبخونه خوردن و رفتن. من ولی قشنگ انرژیم افتاده بود. هم از شب قبلش تو سرما خوابیده بودم، هم کلا خستگی و بی خوابی، چون روز قبلش کل خونه رو سریع تمیز کرده بودم و کلی آشپزی کرده بودم که مهمون داره میاد و حسابی از کت و کول افتادم. (بعضی اوقات از این میزان انرژی که برای بقیه میذارم احساس حماقت میکنم)

بعد که رفتن تا حدی حالم بد شد که حس کردم سرمای بدی خوردم. اما دو ساعت خوابیدم زیر پتو و با یه قرص حالم بهتر شد. بعدم رفتم نون پختم.

دیگه امروزم که تو آزمایشگاه مشغول هزار تا کار.

گفتم اینا رو قبل خواب بنویسم.

لطفا حتی الکی هم شده بهم بگین احمق نیستم.

+عنوان از اون فیلم سینمایی معروف که یهو کلی مهمون براشون میاد و ...

چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا...
ما را در سایت چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inthemoon1 بازدید : 56 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1402 ساعت: 13:49