فتبارک الله ازین فتنه ها که در سر ماست

ساخت وبلاگ

نمی دونم روزای اخری هست که تو این اتاق میخوابم یا نه.

نمی دونم دلم براش تنگ میشه یا نه.

اما سخت ترین بخش رفتن؛ جمع کردن کل زندگی توی دو تا چمدونه.

من ادم رفتن بودم؟

بارها در روز اینو از خودم می پرسم.

بخش زیادی از اشتیاقم برای انجام روال کارای رفتن بابت کله خر بودنمه: یا یه کاری رو شروع نمی کنم یا تا تهش می رم.

تقریبا بیشتر امور زندگیم اینطور بوده. با خودم کل انداختم و در نبرد با خودم پیروز شدم. نهایتا لاشه ی خودمو دیدم؛ و منِ پیروز شده به گور بابام خندیده.

میخوام بگم تا همین حد ادم انجام دادن همه چیزم. 

به اندازه ی پژمان نمی دونم میخوام چیکار کنم.

اما پژمان اطمینان راسخ داره که من در فضای بهتری که فراغ بال داشته باشم، به شدت و به سرعت پیشرفت می کنم.

من مبهوت نگاش می کنم چون گاهی یادم میره این روزها هدفم برای چه کاریه.

میخوام برم. ۵ سال دور از شوهر و خانواده م درس بخونم. ۲ سال دیگه هم برای پسا دکترا بخونم. شروع به کار کنم. بعد چی؟ من بدون خانواده م می تونم خوشحال باشم؟

۷ سال دیگه چه خبره؟ از خودم راضی ام؟ 

هر روز کلی سوال از خودم میپرسم و در حالیکه هیچ جوابی قانعم نمیکنه؛ روز به انتها می رسه.

 

+ در مورد ویزای دوبی خبرای امیدوار کننده ای شنیدیم.

اما من و پژمان نه تنها ویزای دوبی؛ بله ترم زمستون رو از خدا میخوایم؛ که ترم اولمون شروع شده باشه. حالا اگه شده بریم بورکینافاسو برای گرفتن ویزا. نذرمون اینجوریه. بله ما دقیقا همینو میخوایم. دو تا ویزای درجای صورتی به مقصد دانشگاه‌. الهی آمین.

 

+ احساس سطح پایین بودن بهم دست میده بس که به فکر لباس خریدنم این روزا. خدایا عقل بنذار تو کله م. انگار مثلا قراره مدل لباس بشم.

 

چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا...
ما را در سایت چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inthemoon1 بازدید : 144 تاريخ : سه شنبه 11 آذر 1399 ساعت: 0:01