نامزدی

ساخت وبلاگ

خلاصه نامزد رسمی شدیم.

اوووووووووف. چه روزای پر استرسی.

کرونای لعنتی.

برادر ِ آقای محترم ارتشی هست و کارش شهر دیگه ای هست. تنظیم کرده بودیم تاریخی باشه که اون وقت آف ش باشه و بتونه بیاد.

که سه روز قبل از موعد مقرر فهمیدیم که نمی تونه بیاد چون اصلا ماشین گیرش نمیاد.

دیگه چه استرس ها که نکشیدیم.

چون من آرایشگر و عکاس و ..... رو هماهنگ کرده بودم و واقعا دیگه در توانم نبود بخوام کنسل کنم.

خلاصه بنده ی خدا، سوار بر کامیون!!!!!!!!!!! خودشو رسونده به تهران، تا از تهران بتونه با اتوبوس بیاد گیلان ..............

 

از بسته بودن بازار هم دیگه نگم.

ما شانسی که آوردیم این بود که لباسامون رو قبل از مراسم خواستگاری خریده بودیم. نشون رو هم همینطور. کادوهای من رو هم خورد خورد طی این مدت گرفته بودن.

اما خب آدم یهو یادش میاد برخی چیزها. که ای وای جوراب ندارم! که چسب دوقلو احتیاجه واسه تزئین، که قرار بود شیشه ی شکسته ی میز رو تعویض کنیم، که ای وای تور برای تزئین میز کم داریم و هزار تا موضوع دیگه که بیخود و با خود پیش میومد اما دو روز آخر که منتهی میشد به جشن بازار بسته بود!!!

بخش فاجعه ش اینکه لباس های خواهرزاده هامو داده بودیم اتوشویی، بعد پس فرداش رفتیم بگیریم، بسته بود... مغازه ها از ترس پلمپ از دم بسته بودن به غیر از مواد غذایی. حالا اینکه با چه بلایی گرفتیم لباسا رو، بماند.

 

اما قسمت هیجان انگیز ماجرا اینکه ورودی شهرها رو هم بسته بودن :||||||

یعنی ورودی رشت به شهر ما پلیس گذاشته بودن و پلاک های شهرهای دیگه رو بر میگردوندن.

این اتفاق وقتی تصویب شد که فرداش بله برونه!

 

البته آقای محترم طبق معمول ریلکس بود که مشکلی نداره ما میایم، نگران نباش.

اما من داشتم سکته میکردم که این همه لباس و پذیرایی و عکاس و .... بعد بگن داماد اینا رو وسط راه پلیس برگردونده :|||||||

 

که خداروشکر هیچ مشکلی پیش نیومد و به ماشین شون گیر ندادن و راحت اومدن. اما من کلی استرس کشیدم.

 

کلا که فامیل هستیم با هم، اما به هیچکس هم اصرار نکردیم که بیان. فقط بهشون اطلاع دادیم که همچین مراسمی هست، اما اگر نیاین، به هیچ وجه ناراحت نمیشیم :)

تعداد نفرات هم فقط 5 نفر بیشتر از جمع خانواده ی اصلیمون بود.

 

به خیر و سلامتی تموم شد.

 

کمی عذاب وجدان داریم که خانواده هامون به خاطر ما کلی استرس کشیدن. دستشون درد نکنه.

 

الانم که دیگه کل جهانیان فهمیدن ما نامزد هستیم :))))

با عکس ها هم که خفه کردم همه تون رو.

دلم می خواست بیشتر بذارم، اما دیگه گفتم جلف نباشم :)))

 

 

بعد از 15 ام باید بریم دنبال کارای عقد و دست به دامن خدا بشیم تا سفارتا باز بشن!!!

 

 

خدا خودت رحمی بکن، تموم بشه این بازی مریضی در کل جهان.

 

چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا...
ما را در سایت چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inthemoon1 بازدید : 153 تاريخ : جمعه 5 ارديبهشت 1399 ساعت: 21:10