چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا

متن مرتبط با «زکات علم در نشر آن است» در سایت چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا نوشته شده است

در ستایش بافتنی

  • خب خلاصه اومدم بنویسم. از این روزا چه خبر؟ ۱- هی در حال انتظار به سر میبرم. اگه یادتون باشه کلا تو ایام کریسمس ۳ تا پروژه سابمیت کردیم. توی دوتاش خودم هد بودم؛ تو یکیش بیشتر فرم مشاور و مادربزرگ داستان و نویسنده سوم. اینی که نویسنده سوم بودم رو کاراش رو انجام دادیم و ورژن آنلاینش در اومد. اما نگم که هر روز چقدر منتظر اون دو تای دیگه هستم که پروژه های اصلیم هستن. نه از روی اینکه بهشون احتیاج داشته باشم، بابت اینکه روشون زحمت کشیده بودم. و در واقع یکیش بچه ی اون یکی ه (کاره نتایجش زیاد شد دوتاش کردیم). ایشالا این هفته خبرای خوب بگیرم. ۲- دیگه اینکه چند وقت پیش خیلی حس کردم توخالی و پوچ شدم. هیچ چیز جدیدی دارم یاد نمیگیرم و فقط یه سری مسائل روزمره داره برام تکرار میشه. یهو به ذهنم زد شاید یاد بگیرم ببافم بهم کمک کنه حس بهتری داشته باشم. من اخرین بار شاید ده سال پیش سعی کرده بودم چیزی ببافم. فقط زیر و رو بافتن بلد بودم و هر بار به اصطلاح میخواستم چیزی ببافم نمیتونستم و میدادم مامانم تمومش میکرد. این بار اما گفتم اگه از پس یه بافتنی برنیام همون بهتر که هیچ زنده نباشم. سرمو انداختم رفتم دو تا کلاف و یه میل خریدم. بعد از دیدن چند تا ویدیوی اموزشی؛ یه کلاه و شالگردن برای خودم بافتم و هی به خودم افتخار کردم. الانم دارم تلاش میکنم یه ژاکت هم برای خودم درست کنم. خیلی حس خوبیه خیلی. از وقتی خودمو با بافتنی به چالش کشیدم دیگه میدونم یه راه برای اینکه احساس خوبی به خودم داشته باشم چیه: یه مهارت جدید یاد بگیرم. حس مبکنم شاید بعدها بچه ام از داشتن یه مامان که بلده براش پولیور ببافه خوشحال تر میشه، تا یه مامانی که فقط یه دکترا داره. ۳- چند روز پیش خونه دوستم مهمون بودم و دو ت, ...ادامه مطلب

  • آنچه در تعطیلات کریسمس و سال نو گذشت

  • به تاریخ پنجشنبه ۱۴ دسامبر پژمان برگشت راچستر چون امتحاناتش رو تموم کرده بود. با آدریان رفتیم فرودگاه  دنبالش و بعد رفتیم سمت رستورانی که بقیه ی بچه های لب قرار بود بهمون جوین بشن. بعد از شام از بچه ها خداحافظی کردم چون فرداش رو قرار بود ریموت کار کنم و بعدشم قرار بود بریم مسافرت. آدریان همون شب پرواز داشت بره مکزیک ولی ویش و نوزت قرار بود تا ۲۲ دسامبر همچنان برن لب. شنبه ۱۶ دسامبر پرواز داشتیم بریم فلوریدا، اورلاندو. ما اوریجینالی قرار نبود کلا مسافرت بریم اما میدونستیم با خونه موندن کلی حوصله مون سر میره، پس یه پرواز با قیمت مناسب و یه هتل معقول پیدا کردیم و تصمیم شد این تعطیلات رو اورلاندو باشیم.  هرچند بازم از لحاظ مالی کلی پیاده شدیم مخصوصا اینکه دو روز موندنمون رو تمدید کردیم. اورلاندو به پارک های تفریحیش معروفه.  به ما خوش گذشت. هوا نسبتا مطبوع بود و ما تو پارک های خیلی قشنگش حسابی بازی کردیم. پارک های دیزنی و یونیورسال رو رفتیم و حسابی خوش گذشت. جمعه ۲۲ دسامبر برگشتیم راچستر.  من با اینکه با استادم هماهنگ کرده بودم دارم میرم مسافرت، اما همچنان ایمیل دریافت میکردم. اوایل هی استرس میگرفتم و اعصابم خورد میشد. منتها بعد دیگه کنار اومدم و همون وسطا سه تا از پروژه هام سابمیت شد.  توی مابقی تعطیلات دو بار مهمونی رفتیم و یه بار مهمون داشتیم که در واقع برای پژمان تولد گرفتم. امسال اولین سالی بود که بلافاصله بعد از تعطیلات سال نو برنگشتم ازمایشگاه. چون با خودم گفتم قبلش خیلی به خودم فشار اوردم و بذار تا وقتی پژمان هست پیشش بمونم. این روزای اخر ولی دیگه کلافه شدم از بیکاری و هی نون پختم. هرچند باز ایمیل میگرفتم و تو این فاصله جواب یه , ...ادامه مطلب

  • در باب آشپزی و گرفتاری هاش

  • همیشه من یه اشتباه مشابه رو تکرار میکنم. اینکه وارد هر محیط تازه ای میشم، چون میخوام دوست پیدا کنم، تو اینستا ادم های محیط تازه رو فالو میکنم یا اگه اونا فالو کنن منم بک میدم. دوره ی دکترا به لطف کووید اوایل که هیجکسو نمیشناختم، بعدا ولی تک و توک پیدا شدن. کم کم اینطوری شروع شد که ای وای از کجا وقت میاری اینقدر آشپزی میکنی و ما پس چرا وقت نداریم... بعد شروع شد که آهااااا پس تو میری فلان مغازه خرید میکنی و اونحا دانشجوها نباید برن چون گرونه.... بعد شروع شد که بعلههههههه چجوری پس تو به ریسرچ و درست میرسی اینقدر تو اینستا فعالیت می کنی.... :|| چند روز پیش که خونه ی دوستامون مهمون بودیم، پژمان داشت میگفت آیدا نون خامه ای های خیلی خوبی درست میکنه، که مثل مال ایرانه. یهو شوهر دوستم برگشت گفت خب ما مثلا دکتریم نباید وقتمونو اینطور هدر بدیم :| من که واقعا نمیهمم چرا اینقدر همه اینجا با آشپزی کردن زاویه دارن و اینکه کسی آشپزی میکنه رو بهش انگ میزنن که لابد بیکار و بیعاره. طوری شده که من بخوام پستی بذارم هی میگم الان لابد با خودشون میگن که دختره لابد بیکاره. در حالی که من هر روز هفته حداقل روزی 8-10 ساعت آزمایشگام. یعنی همینکه شبا میام یه آشپزی برای تفریح میکنم یا حالا اخر هفته ها یه چیزی میپزم اینقدر آزار دهنده ست؟ :| حالا اینا که آشپزی نمیکنن و من بعید بدونم کار مفید دیگه ای هم بکنن، والا تا الان نوبل نبردن که میگن ما دکتریم و فلان. حالا مگه دکتر آشپزی کنه شانش پایین میاد؟ اصلا باشه من شانم پایینه آشپزی میکنم :| نمی دونم چرا به این جمله ی وقت ندارم کلا حساسم. من ایرانم که بودم هم دانشجو بودم و هم سر کار میرفتم و باز کسی رو میخواستم ببینم سریع وقت باز میکردم اما, ...ادامه مطلب

  • استیل پروپوزال

  • + قبل از همه یه سری توضیحات در مورد افراد زندگیم: استادم خانمه، حدودا چهل و خورده ای ساله، شاید نزدیک ۵۰ نوزت دختره و هم ازمایشگاهیمه، هندی ه ادریان پسره و هم ازمایشگاهیمه، و مکزیکی ه اولیویا دختره و دانشجوی لیسانس ه و امریکاییه چون یکی از شما فکر کرده بود ادریان دختره، گفتم بگم اینا رو، که وقتی در موردشون حرف میزنم بتونین خوب تصور کنین :))) + امروز صبح دیدم واقعا انگیزه و انرژی ندارم باز روی پروپوزال کار کنم. برای اینکه کار مفید کرده باشم، یه سری کارای ازمایشگاه رو انجام دادم که اتفاقا وقت گیر بودن و باید انجام میشدن. همیشه اینجور موقع ها که باتری خالی می کنم، کارای متفرقه ی دیگه ای که البته مهم هم هستن رو انجام میدم تا حس بهتری بگیرم. + در واقع اومده بودم بگم خیلی خسته ام از قضیه پروپوزال. اما حالا گیریم هزار کلمه هم براش بنویسم. چیزی رو مگه عوض میکنه؟ نهایت باید انجام میشد، هر چی زودتر بهتر. تا دو تا ماه دیگه همچنان درگیرش خواهم موند. بعد ایشالا سفر کنفرانس خوش بگذره کرختی این روزا رو بشوره ببره. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • درس یا خوشگذرانی مساله این است

  • به بقیه ی بچه های بایومدیکال ورودی های مختلف نگاه میکنم. مدام جشن و تولد دارن. صدای هر هر خنده شون کل طبقه رو بر میداره. تو آفیس مدام در حال حرف زدن و وقت گذرونی هستن. تعطیلات رو تعطیل میکنن. صبح دیر میان و اون ور میگن تا ۱۲ شب می مونیم (بی برنامه ان)، آخه به قول گیلکا مگه آخر درسه آخر کاره تا اون وقت شب.  من نمیگم لزوما متدشون بده، نمیگم بی سوادن یا اصلا کار نمی کنن. اما میگم اولویت اول زندگیشون درسشون نیست. اومدن به آمریکا و درس خوندن رو بهانه ای کردن که بتونن خوش بگذرونن و زندگی کنن. دارم واقعا انتقاد نمیکنم. دارن لذت میبرم از زندگیشون. چه بدی داره؟ امشب ساعت ۸.۵ شب رسیدم خونه. ۱۲ ساعت بیرون از خونه تو مسیر و خود دانشگاه بودم و به جرات میگم ۸ ساعتش رو کار مفید کردم. من کار کردن رو دوست دارم اما ته دلم گرفته. وقتی دارم میمیرم آخرین چیزی که از ذهنم میگذره اینه که درست از لذت های دنیوی استفاده نکردم! حس می کنم صورتم پیر شده. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • در باب حایزه و تعطیلات بهاره

  • دیروز که شنبه بود رو مشغول حل هوم ورکا بودم که خیلی زیاد بودن و قشنگ سرویس شدم. امروزم مدام داشتم رو ریسرچم کار میکردم. یعنی میتونستم شل کنم چون من ایتجا نویسنده دومم منتها دلم طاقت نیاورد. خلاصه که هیج تقریحی نداشتم. نه فیلمی، نه کتابی نه هیچی. حالا میتینگ فردا بگذره سعی میکنم فردا غروب یه کاری بکنم. استادم برای اون جایزه که چند پست پیش گفته بودم براش اپلای کردم (جایزه بهترین محقق سال در گروه بایومدیکال) خیلی امیدواره. برام نامه ی ریکام نوشته و فرستاده و بهم تاکید کرد که یه ریکام very strong برات نوشتم. فکر کنم اگه (خدای نکرده) نبرم اون بیشتر شکست روحی بخوره :)) دلم میخواد بهش دل نبندم اما هر روز بهش فکر میکنم. فکر کنم نتایح تا مارچ و آپریل اعلام بشه. اگه سال بالایی ها این جایزه رو ببرن دیگه خب ازشون متنفر میشم و بدین شکل ازشون انتقام میگیرم :دی خیلی چیزا دارم بنویسم. اما خسته ام و خوابم میاد. دلم میخواست قبل خواب یه مقاله ای رو بخونم.فکر نکنم بتونم. فردا صیح زودتر تصمبم دارم برم دانشگاه. قراره پژمان برای تعطیلات بهاره بیاد پیشم. برای همین میخوام کارامو خوب بکنم که وقتی میاد دلواپس نباشم. خوبیش اینه که میانترمم رو قبل این تعطیلات میدم. پژمان دوست داره بریم حایی این تعظیلاتو. البته اون تعطیله من که تعطیل نیستم. اون TA هست و با هر تعطیلی تعطیله. من RA هستم و استادم همیشه انتظار داره باشم. حالا جدای اینا، پول نداریم. بیچاره ایم فقیریم :)) جدی میگم. هر جا بخوایم بریم کلی هزینه میشه. من همین مسافرت ایرانم کلی کمرمو خم کرده.  حالا ببینیم چی میشه تا یک ماه دیگه. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • در باب کنفرانس امسال

  • یهویی به خودم اومدم دیدم خیلی وقته اصلا برای خودم لباس نخریدم و همه چیزم کهنه و تکراری شده:( بدی رسیدگی به دیگران اینه که یهو خودتو فراموشت میشه بعد همه ش داری چک می کنی کسی کم و کسر نداشته باشه. رفتم مارشالز چهار تا بلوز مفت برداشتم که دوتاش حالت مهمونی طور داره و دو تاش برای دانشگاه.  بعد دیدم سه ساله همون پوتین تو پامه :( از کلمبیا یه بوت برداشتم. از پوتین های بلند خوشم نمیاد. حالا بعدا شاید یه دونه کمی بلندتر هم گرفتم. دیشب دیذم بوتم رسیده و امروز پوشیدم. پام توش راحته. یه کاپشنم برداشتم که آف ۵۰ درصد خورده بود. هنوز نرسیده اما من فکر میکنم تنگ باشه. نهایت ریترن میزنم. . دیروز ۸ صبح رفتم دانشگاه و ۷ غروب برگشتم. تازه با استادم میتینگ داشتم که خوب پیش نرفت. همه ش دیشب بابتش‌ ناراحت بودم. اما همون دیروز یه invitation دریافت کردم که ازم خواسته بودن co-chair کنفرانس بشم. همون کنفرانسی که پارسال رفتم. چقدر پارسال دلم میخواست کنفرانسه تو کالیفرنیا باشه :| بعد کلا تو کنتاکی بود و بعدا هی همه چیز به هم پیچ خورد و تهشم اصلا بهم خوش نگذشت؛ تا حدی که میگفتم من دیگه کنفرانس نمیرم. دیروز به استادم گفتم در مورد invitation, که گفت البته که باید قبول کنی.  حالا امسال کنفرانسه تو ایالت Nevada شهر اسپارکس هست. همون ایالتی که شهر لاس وگاس توشه و ایرانی ها میشناسن. خوبه، کم کم داره به کالیفرنیا نزدیک میشه :)) اینقدری که پارسال استرس کشیدم سر کنفرانسه، امسال قیافه م پوکر فیس ه. اما وقتی استادم میگه باید قبول کنی، لابد باید قبول کنم... . رژیمم اما ورزش نمیرسم برم. غروبا شدیدا خسته ام و اشپژخومه و اتاقمم ریخته ست. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • هیچ برگی از درخت نمی افتد، مگر آنکه خدا از آن آگاه است

  • سلام. چند وقته ننوشتم؟ دقیق نمی دونم. می خواستم دلم تنگ بشه بعد بیام.   فکر کنم بچه هایی که تو اینستا منو دنبال می کنند می دونند الان کجا هستم. من الان بیشتر از 14 روزه که در پاکستان، شهر اسلام. آباد , ...ادامه مطلب

  • در باب سفر به پاک ستان

  • خب. روزای شلوغ پلوغیه. ما حدودا 21 روز پاکستان بودیم و شنبه ی گذشته برگشتیم ایران. حیف که این روزا فرصت نمیشه که براتون بگم پاکستان چقدر خوب بود و چه مردم نازنینی داره. اسلام آباد یه شهر مدرن و پیشرفت, ...ادامه مطلب

  • فتبارک الله ازین فتنه ها که در سر ماست

  • نمی دونم روزای اخری هست که تو این اتاق میخوابم یا نه. نمی دونم دلم براش تنگ میشه یا نه. اما سخت ترین بخش رفتن؛ جمع کردن کل زندگی توی دو تا چمدونه. من ادم رفتن بودم؟ بارها در روز اینو از خودم می پرسم. , ...ادامه مطلب

  • سررررررررر دررررررررررد

  • من فکر کنم تا وقتی کارامون تموم شه؛ از این حجم سر دردی که هر روز تحمل می کنم، دیگه هیچ سری برام باقی نمونه که بتونم درس بخونم, ...ادامه مطلب

  • مصاحبه و پس از آن

  • خب. تا اونجا نوشتم که دارم خودمو برای مصاحبه آماده می کنم. روز مصاحبه، میزمو جوری برگردوندم که نور آفتاب به چهره م بخوره، خودمو مرتب کردم، و دعا کردم مشکل قطعی اینترنت پیش نیاد. استاد راس ساعت 6.5 غرو, ...ادامه مطلب

  • نتیجه ی ارائه مقاله، عقد و پس از آن

  • خیلی حرف برای نوشتن دارم اما از فرط زیاد بودن و البته دلشوره، نمی دونم چی بگم. عقدمون در تاریخ 10 اردیبهشت انجام شد. در محضر با حضور خانواده هامون. شب خوبی بود و خوش گذشت. انشالله کرونا بخوابه بتونیم , ...ادامه مطلب

  • خواب های آن دختر گیج

  • تقریبا شبی نیست که خواب نبینم. چند شب پیشا قبل خواب غمگین و غصه دار بودم تا جایی که موقع خواب با خودم گفتم کاش فردا رو نبینم. که امیدوارم خدا منو ببخشه بابت ناشکریم. خلاصه. شبش خوابیدم و خواب دیدم که , ...ادامه مطلب

  • این داستان: عروس یا دانشجو مساله این است

  • شما یه نفرو نام ببر که ده روز مونده به عقدش و کلی کار سرش ریخته، نشسته خودشو برای مصاحبه ی اسکایپی آماده می کنه ....   به استاده اوکی دادم ولی الان دلم گرفته و پشیمونم :(((   خدایا کاش 7 ساله بشم دوباره..., ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها