چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا

متن مرتبط با «گزارش» در سایت چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا نوشته شده است

گزارش کوتاه بعد چند وقت

  • هی هر بار میگم بذار این هفته هم بگذره بعد بیام بنویسم. هی فرصت نمیشه. الان تو تایم ناهار اومدم یه گزارشی بدم. اول اینکه یه پروژه ی بزرگو شروع کردم مربوط به زندگی شخصی، که بار مالی زیادی داشت و وقت گیر هم بود. حدود دو ماه براش وقت گذاشتم و منبعد باید منتظر نتیجه باشم. دیگه اینکه برای مالیات دوباره به گرفتاری خورده بودم، تا خداروشکر حلش کردم (قضیه این بود که کدملی اینجام رو اشتباه زده بودن، بابت همین پرداخت هام با مدارک مالیاتیم نمیخوند منو بدهکار محسوب میکردن). دیگه اینکه هفته ی گذشته یه پیپر سابمیت کردیم تو یه ژورنال خفن جدید (احتمال میدم ریجکت کنن). چون تو اون خفن قبلیه سه تا پیپر داشتم و استادم گفت بهتره ژورنالو عوض کنی. حالا یه جا فرستادیم ببینیم اکسپت میشه یا نه. دیگه اینکه دارم رو پروپوزال هم کار میکنم و خیلی دیگه کلافه شدم :( خدایا میشه کمکم کنی.  یه ذره هم هفته ی پیش کسالت داشتم رفتم دکتر که خوبم. حس میکنم صورتم خراب و شکسته شده (و کلا اضافه وزنم دوباره پیدا کردم) خودم تو ذهنم قیافه م همون ایدای پنج شش سال پیشه. بعد یهو خودمو تو اینه میبینم تعجب میکنم. بابت هر چی که هست خدا رو شکر. چیکار میشه کرد. انشالله سلامتی باشه. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • گزارش این روزا

  • اووووف. خلاصه فرصتی پیدا کردم بیام بنویسم. ساعت 4 صبح هست اینجا و منتطر تایم سحری هستم. دیروز خیلی شلوغ بود. من شب قبلش بابت همین سحری خوردن و کلا بهم خوردن برنامه ی خوابم اصلا نخوابیده بودم و از طرفی دوست هندیمم 8 صبح دفاع داشت و چون دعوت کرده بود نمی  تونستم نرم. خلاصه که بدون هیج خوابی 7 صبخ رفتم دانشگاه. بعدش کارای ریسرج و کلاس و میتینگ، اونم با دهن روزه. دیگه قبل افظار رسیدم خونه (ایتحا افظار 7.50 هست) و حس میکردم دارم میمیرم. حتی بعد افطار بی حس بودم که احتمالا از بی خوابی بود. خلاصه که بعد افظار خوابیدم تا 2 شب و الان دیگه حس میکنم زنده ام! بعد سحری دوباره کمی می خوابم. این روزا، یه روزشو خونه ی دوستم با پژمان رفتیم افطاری. شب قبل ترش هم با آدریان رفتیم یه رستوران مکزیکی. بار اول بود پژمان و آدریان همو میدیدن. یه شب هم برنامه ی نوروز دانشگاه ما بود که رفتیم اونجا و پژمان دوست و همخوابگاهی دوره لیسانسشو دید که خانمش امریکایی بود. جفتشون اینقدر خوب و خونگرم و نایس بودن که حد نداشت. برای جمعه شب ما رو دعوت کردن خونه شون. من تا حالا خونه ی یه امریکایی نرفتم مهمونی. نمی دونم خودم باید چیزی بپزم ببرم یا نه. حالا شاید حلوا درست کردم بردم چون دوست پژمان هشت ساله که ایران نیومده و احتمالا حلوا ببینه خوشحال بشه. احتمالا گل هم بخریم براشون. ریسرچ هم خوب پیش میره. از میتینگ های زیاد خسته ام اما ایراد نداره نهایتا به نفعمه. خیلی تو فکر امتجان کندیدیسی هستم و میدونم که استادم استقبال می کنه. اما مجموعا حس میکنم اماده نیستم و هنوز شعور دکتر شدن ندارم! اگه بعدا فرصت کردم میام در مورد داتشجو پی اچ دی جدیده می نویسم که چقدر دلم براش کبابه. Ad, ...ادامه مطلب

  • گزارش با جزئیات

  • دیروز خیلی خوش گذشت.هرچند روزای اول 28 سالگی با غصه (شما بخونید غصه های بیخود) شروع شد؛ دیروز خیلی خوب بود. صبح رفتم خرید. همونطور که حدس میزدم تنوع کیکا پایین بود تو ویترین. سعی کردم پا بذار رو دلم، , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها